Moonsgirls
دختران ماه
غریبی را نباید در الفبای شهر غریب جست وجو کرد، همین که عزیزت نگاهش رو به دیگران فروخت غریبه ای........!!!! من مورچه ای رو مسخره میکردم که یه عمر عاشق توفاله ی چایی بود ، خودمو فراموش کرده بودم که روزگاری عاشق آشغالی بودم که فکر میکردم آدمه!! کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت ولی آهسته میگویم الهی بی اثر باشد...... زندگی خوردن و خوابیدن نیست انتظار هوس و دیدن و نادیدن نیست زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف یادمان باشد اگر گل چیدیم عطر و برگ ، گل و خار ، همه همسایه ی دیوار به دیوار همند دکتر علی شریعتی
من نمی دانم چیست
که چنین زار و پریشان شده ام
..... و چرا ؟؟
مژه بر هم زدنی اشک مرا می ریزد...
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
من نمی دانم چیست...
« آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست ؟؟ »
.............. و مرا می شکند ، می سوزد.
....... و چنین زود به هم می ریزد .
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
راستی !....
نگرانی من از بابت چیست ؟؟؟
و چرا اینهمه رفتار ترا می پایم
و چرا اینهمه دلواپس چشمان توام؟؟؟؟
ریشه ی اینهمه دلتنگی چیست ؟؟؟
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
آه ....
ای مردم این دهکده ی موهومی
به همه می گویم........
اگر عاشق شده باشم روزی
خون من گردن آن دخترک مهسایی است
که در اقلیم مجازی هرشب
بال در بال دل نازک من
تا سحر می چرخــیـد
و برای دلم افسانه ی دریا می گفت....
خون من گردن اوست..... خون من گردن اوست ....
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) من از قصه زندگی ام نمی ترسم *خیابان های تنهایی دلی پردرد میخواهد و فریادم بدون تو سکوتی سرد میخواهد،برات زنده بودم تا برایم تب کند قلبت، ولی حتی نپرسیدی دلت همدرد میخواهد....... *باید فراموشت کنم، چندیست تمرین میکنم، من میتوانم میشود، آرام تلقین میکنم،حالم نه اصلا خوب نیست، تا بعد بهتر میشود، این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین میکنم: باید فراموشت کنم! نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ... ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ... کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ... کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم... کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم... میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ... انتــــــــــــــــــــــ ـــــــظار ... نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچیک از مردم این آبادی... به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم می گذرد، آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند... لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.
یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.
راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."
قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم.
ای بهار زندگی ام
اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست
اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد
برگرد
باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را
باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا
باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.
بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم
بدان که قلب من هم شکسته
بدان که روحم از همه دردها خسته شده.
این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد.
بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام
Power By:
LoxBlog.Com |